پیر خرابات به من گفت دوش


ای پسر از خویش مگوی و خموش

گر سر ما داری و پروای ما


ناز مکن درد کش و درد نوش

سوخته باید که بود مرد کار


خام بود هرکه نخورده ست جوش

ساکن و تن دار و گران بار باش


نی چو سبک مغز برآور خروش

مرد برانداخته دنیا و دین


محرم راز آمد و اسرار پوش

هیچ ندانند و همه مدعی


رای پرستان عبادت فروش

پس رو رندان خرابات باش


باز نمانی ز رفیقان بکوش

شیوه چالاک مجانین خوش است


بی خبر از مصلحت عقل و هوش

ترک زبان آوری و قصه گیر


چشم رضا بر کن و بگشای گوش

هیچ نیی خواجه نزاری برو


بیش ز ابلیس مگو وز سروش